داستان كوتاه

ساخت وبلاگ

می گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: تو را دوست دارم. یوسف گفت: ای جوان مرد! دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی! پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی، او بینایی اش را از دست داد و من به چاه افتادم. زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد و من مدت ها زندانی شدم. اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی»

 

 

 

لطفا نظر بدهيدچشمک

دوستانه...
ما را در سایت دوستانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : حسين قيصري ايوري hosseingheisari93-niloblog-com بازدید : 588 تاريخ : دوشنبه 1 دی 1393 ساعت: 12:54